سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همای اوج سعادت

باران را دوست دارم ، چون بی هیچ چشم داشتی به زمین می آید. این فاصله را  با تمام عشق طی می کند تا به ما اهالی خاک نوید تازگی و آبادانی بدهد

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

خدایا کفر نمی‌گویم، 

پریشانم، 

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! 

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. 

خداوندا! 

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی 

لباس فقر پوشی 

غرورت را برای ‌تکه نانی 

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 

و شب آهسته و خسته 

تهی‌ دست و زبان بسته 

به سوی ‌خانه باز آیی 

زمین و آسمان را کفر می‌گویی 

نمی‌گویی؟! 

خداوندا! 

اگر در روز گرما خیز تابستان 

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی 

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری 

و قدری آن طرف‌تر 

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ 

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد 

زمین و آسمان را کفر می‌گویی 

نمی‌گویی؟! 

خداوندا! 

اگر روزی‌ بشر گردی‌ 

ز حال بندگانت با خبر گردی‌ 

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. 

خداوندا تو مسئولی. 

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن 

در این دنیا چه دشوار است، 

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...


 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

و طوفان اتفاق افتاد

کشتی ماند و اقیانوس، در شب تاریک وبیم موج

و کشتی بان بی فانوس

یکی می گفت: (( این دریا ...)) یکی می گفت: (( بیهوده است ...))

یکی فریاد زد (( خشکی ...)) یکی آرام گفت: (( افسوس ))

و اما (( پشت دریاها)) یقین شهری است رویایی

اگر رفتند با رویا،اگر ماندند در کابوس

(( خدا با ماست)) این را ناخدا می گفت پی در پی

اگر چه سخت در مانده ، اگر چه همچنان مایوس

کبوتر نه ، کلاغی نه ، و حتی برگی از زیتون

همه مردند بی احساس، همه مردند نا محسوس

هوائی شاعرانه، شر شر باران

 و کشتی خفته بود آرام

در اعماق اقیانوس

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

شب که می شود، خدا

روی قالی دلم

راه می رود

ذوق می کنم، گریه می کنم

اشک من ستاره می شود

هر ستاره ای به سمت ماه می رود

یک شبی حواس من نبود

ریخت روی قالی دلم

شیشه ای مرکّب سیاه

سال هاست مانده جای آن

جای لکه های اشتباه

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

نیمه‌شب بود و ... غمی تازه نفس

ره خوابم زد و... ماندم بیدار

ریخت از پرتو لرزنده شمع؛

سایه‌ی دسته گلی بر دیوار.

 

همه گل بود... ولی روح نداشت!

سایه‌ای مضطرب و لرزان بود...

چهره‌ای سرد و غم‌انگیز و... سیاه

گوئیا مرده‌ی سرگردان بود.

 

شمع خاموش شد از تندی باد

اثر از سایه به دیوار نماند

کس نپرسید: کجا رفت؟  که بود؟

که دمی چند در اینجا گذراند!

 

این منم خسته در این کلبه‌ی تنگ

جسم درمانده‌ام از روح جداست

من اگر سایه‌ی خویشم یا رب...

روح آواره‌ی من کیست؟ کجاست؟

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست

نگه دارنده اش نیکو نگه داشت
و گرنه صد قدح نفتاده بشکست 

 

 

دلی دیرم دلی کزغم شکسته

چوکشتی بر لب دریا نشسته

همه گویند طاهر تار بنواز

صدا چون می دهد تار شکسته

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

برهنه به بستر بی کسی مردن
تو از یادم نمی روی


خاموش به رساترین شیون آدمی
تو از یادم نمی روی


گریبانی برای دریدن این بغض بی قرار
تو از یادم نمی روی


سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی
تو از یادم نمی روی

سوزن ریز بی امان باران بر پیچک و ارغوان
تو از یادم نمی روی


تو ، تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

می‌خواهم نگاهت کنم 
                    اما
                      دیرم می‌شود 

                                

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی
   1   2   3      >