سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همای اوج سعادت

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود اگرچه له شود اما شکایتی نکند! 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرذ

تمام روزهای ماه را

فسرده می نماید و خراب می کند

و من به یادت ای دیار روشنی

کنار این دریچه ها

دلم هوای آفتاب می کند

.

خوشا به آب و آسمان آبی ات

به کوه های سر بلند به دره های سایه دار

زمین پیر پایدار

هوای توست در سرم

اگرچه این سمند عمر

به سوی دیگری شتاب می کند

دلم هوای آفتاب می کند

.

نه آشنا نه همدمی

نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی

تویی و رنج و بیم تو

تویی و بی پناهی عظیم تو

.

چراغ مرد خسته را

کسی نمی فروزد از حضور خویش

کسش به نام و نامه و پیام

نوازشی نمی دهد

اگرچه اشک نیم شب

گهی ثواب می کند

.

اگرچه بر دریچه ام در آستان صبح

هنوز هم ملال ابر بال می کشد

ولی من ای دیار روشنی

دلم چو شامگاه توست

به سینه ام اجاق شعله خوان توست

نگفتمت؟

دلم هوای آفتاب می کند...

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم 

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم 

شوق است در جدایی و جور است در نظر 

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم 

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست 

باز آ که روی در قدمانت بگستریم 

ما را سری است با تو که گر خلق روزگار 

دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سریم 

گفتی زخاک بیشتر ند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه ، که از خاک کمتریم 

ما با توایم و با تو نه ایم اینت بوالعجب 

در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم 

از دشمنان برم شکایت به دوستان 

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟ 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

زندگی دفتری از خاطره هاست

یک نفر در دل شب

یک نفر دردل خاک

یک نفر همدم خوشبختی هاست

یک نفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد

ما همه همسفرورهگذریم

آن چه باقسیت

فقط خوبی هاست 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم
گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم
ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر
چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم
به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم
کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم
به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون
درین خمخانه رندان بت از بتگر نمی‌دانم
چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم
درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم
یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی
یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم
کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی
من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم
دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت
ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمی‌دانم 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی

ما را زهوای خویش دف زن کردی
صد در یا را زخویش کف زن کردی

من پیر فنا بودم جوانم کردی
من مرده بودم ز زندگانم کردی

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

ما را همه شب نمی‌برد خواب
ای خفته روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه می‌رود آب
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
خارست به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب
ای دیده عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب
زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که جلاب
دیوانه کوی خوبرویان
دردش نکند جفای بواب
سعدی نتوان به هیچ کشتن
الا به فراق روی احباب 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی

 ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

اى عشق چه زیبا به برم بنشستى
بنـد از دل پنهانگر من بگسستى

آنگه که دلم از همه دورى میکرد
تو دل به دل خسته و زارم بستى

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

این تصویر زیبا همیشه در یادمان هست ناصر خان

مقاومت تو ستودنی بود


ارسال شده در توسط ایمان همایی
<      1   2   3      >