سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همای اوج سعادت

 

مرا گویی که رایی من چه دانم

چنین مجنون چرایی من چه دانم

مرا گویی بدین زاری که هستی

به عشقم چون برآیی من چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت

مرا گویی کجایی من چه دانم

مرا گویی به قربانگاه جان‌ها

نمی‌ترسی که آیی من چه دانم

مرا گویی اگر کشته خدایی

چه داری از خدایی من چه دانم

مرا گویی چه می جویی دگر تو

ورای روشنایی من چه دانم

مرا گویی تو را با این قفس چیست

اگر مرغ هوایی من چه دانم

مرا راه صوابی بود گم شد

ار آن ترک ختایی من چه دانم

بلا را از خوشی نشناسم ایرا

به غایت خوش بلایی من چه دانم

شبی بربود ناگه شمس تبریز

ز من یکتا دو تایی من چه دانم

  

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در  بند  ســر زلف نــگاری  بــوده است

ایــن  دسته  کــه  بر  گردن او می بـینی

دستی است که بر گردن یاری بوده است

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

کمال الملک سینمای ایران به دیدار عقاب آسیا میرود ،حجازی بزرگ در بستر بیماری است 

این حرفها کمی تکراری شده منتظر بیماری عزیزانمان هستیم تا به این بهانه از آنان دلجویی کنیم یعنی بهانه بهتری وجود ندارد؟حجازی مرد تحصیل کرده و با دیسیپلینی بوده و میتوانست در پستهای بالای مدیریت ورزشی موثر باشد چرا این مهره های ارزشمند را یکی پس از دیگری میسوزانیم؟تکرار مکررات ...


ارسال شده در توسط ایمان همایی

بله استاد انتظامی * مردم دیگر با هم مهربان نیستند * 

مدتی است که در مطبوعات به نقل از آقای بازیگر ایران مطالبی مبنی بر مهربانی و عشق و چراغی که باید برداشت و در تاریکی شب کورکورانه به دنبال این واژه ها گشت میبینم ،دغدغه استاد از نقش آفرینی به مناسبات عادی مردم تبدیل شده ،کسی که 60 سال برای همین مردم نقش آفریده ...


ارسال شده در توسط ایمان همایی

یکی بود یکی نبود ، یه کسی بود که اینقدر بی خیال نبود که روز به روز به مسائل دورورش حساس و حساس تر میشد ،هی فکر میکرد که چرا گوشت کوب قلمبه اس ؟ چرا آب تو تلمبه اس؟ اینقدر فکر میکرد و فکر میکرد تا همونایی که اون غصه شونو میخورد هم ازش متنفر شدن، اون روز به روز بی طاقت تر میشد ،عصبانی و کم حوصله، آخرشم پیر شد از بس که مرد و هیچ کس اونو نفهمید و اونم هیچ چی رو نفهمید


ارسال شده در توسط ایمان همایی

 

گرچه هیچ نشانه نیست اندر وادی                         بسیار امیدهاست در نومیدی

 

ای دل مبر امید که در روضه ی جان                    خرما دهی ، ار نیز درخت بیدی

 

 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

قفسم را مشکن
تو مکن آزادم
گر رهایم سازی ، به خدا خواهم مرد
من به زنجیر تو عادت کردم
بارها در پی این فکر که در قلب توام
با تو احساس سعادت کردم
تو محبت کن و بگذار تا عمری هست
من بمانم چو اسیری به حریم قفست !! 


ارسال شده در توسط ایمان همایی

سالروز تولد استاد مشکاتیان 24 اردیبهشت

درویش را نباشد برگ سرای سلطان      ماییم و کهنه دلقی کاتش درآن توان زد


ارسال شده در توسط ایمان همایی

ندارد درد ما درمان دریغا ----- بماندم بی سرو سامان دریغا 

در این حیرت فلک ها نیز دیری است----- که میگردند سرگردان دریغا 

رهی بس دور میبینم در این ره----- نه سر پیدا و نه پایان دریغا 

چو نه جانان بخواهد ماند و نه جان----- ز جان دردا و از جانان دریغا 

پس از وصلی که همچون یاد بگذشت ----- در آمد این غم هجران دریغا  


ارسال شده در توسط ایمان همایی

چو عاشق می شدم گفتم ربودم گوهر مقصود/ ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد 


ارسال شده در توسط ایمان همایی
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >